سیدمحمدسیدمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

يكی يه دونه ، عزيز در دونه

قندعسل تو خواب بابا

قندعسل بابا سلام بابا امروز يه خواب شيرين ديدم كه شرحش رو در زير ميگم . اما يه كليپ 3-4 دقيقه ای رو موبايلم داری كه مامان گرفته . اون كليپی رو ميكم كه تو روروكت نشستی و خيلی شيرين چند بار ميگی بوبوبو........با يكيش خيلی شبيه يه بابا گفتن خيلي واضح و شيرينه . خلاصه تو اين چند روز و چند شب تنهاييم روزی 6-7 دفعه هر دفعه هم 6-7 بار ميبينمشو حسابی حال ميكنم . ای بدك نيست كمی از دلتنگی كم ميكنه . امروز هم كه از سر كار اومدم بعد از ناهار چند باری ديدمش و ديگه رفتم به خواب ز خواب ديدم اومدم قم و خونه مامان جون قمی تو بغلمی يه جمله ميگی به همون سبك بوبوبو...............باي تو كليپ همون بوبا رو ميگی و...
23 اسفند 1389

دومين شب تنهايی...

سلام بابايی سلام       قند عسل ، امشب تماس گ رفتم قم با مامان جون قمی صحبت کردم . مامان جون  گفتن كه بعد از ظهر يه ساعتی رفتين يه ديدار كوچولو داشتين . بابايي مامان جون گفتن همش خواب بودي چند دقيقه اي هم كه بيدار شدی نگاهت خيلی غريبونه بوده . بابايی نكنه آبرومونو ببری من و مامان تلفنی گفتيم قندعسل ديگه خنده هاش قهقه شده و بلند بلند ميخنده ، وقت خوابيدن هم حسابی غرغر  ميكنه يه غرغر شيرين . قندعسل تو فكر نباش به مامان جون گفتم كه تازه از خواب بيدار شده و حتما هنوز خستگی راه از تنش خارج نشده . البته بابايی رو هم كه نديده  حتما سرحال نيست . قندعسل مامان جون ...
18 اسفند 1389

ساعات تنهایی بابای قندعسل

سلام بابايی ، براي بار سوم سلام       قند عسل ، الان كه اين متن رو مينويسم چهار ساعتي هست كه خونه رو ترك كردي و بسلامتي با مامان و بيقيه راهي سفر شدي . اما انگار مدت زيادیه   هميديگه رو نديديم . بابايي بد جوري دلم تنگ شده ، دلم گرفته ميخواد گريه م بگيره . واي خداي من اين يه هفته قراره چي جوري بگذره ؟ يعني قد يه عمر ؟ اما هر چقدر كه كوتاه باشه براي بابايي طولاني ميگذره . خداي مهربون ازت ميخوام واسه قند عسل خوش بگذره ، آره فقط خوش بگذره . قندعسل بابا خوب دل مامان و بابا و ديگرون رو صاحب شدي ها .   ...
17 اسفند 1389

یه سفر در پیش داریم....

    عزیز دلم محمد چند روز دیگه باید بریم سفر البته بدون بابایی .قراره سه شنبه ی هفته ی دیگه با  اغاجون و مامان جونو خاله ها بریم قم. اخه عروسی پسر عمه ی منه... بابا که طبق معمول اخر سال فرصت سر خاروندن هم نداره نمیتونه بیاد.  خیلی واسم سخته بدون بابایی بریم هنوز نرفته دلم واسش تنگ میشه... خاله ها میگن اگه نیای ما هم نمیریم . مامان جون هم خیلی اصرار میکنن که بریم... دلم نمیاد دلشونو بشکونم و برنامه اشونو بهم بریزم....... اگه بریم کل سفرمون دست کم ۲۰روز طول میکشه...اخه اغاجون اینا دو سه روز بعد  از عروسی برمیگردن اما من و تو باید سه چهار روز خونه ی اغ...
12 اسفند 1389

قندعسل!خوابيدنت مثل بابايي ها ...

سلام بابايی ، دوباره سلام  منم آلبوم عكسهاي خوشگلت رو كه ديدم خيلي خوشم اومد و لذت بردم . راستی راستي  دست مامان درد نكنه . متن زير رو چند روز پیش براي قند عسل نوشتم . مامان جون هم مرتب ميگفت بزارم تو وبلاگ  اما شرمنده گل پسري آخر ساله و مثل هر سال اوج كارهام  . به هر حال به بزرگی خودت ببخش . ممنون         از خصوصيات رفتاري گل پسري كدومو بگم كه اگه نگم همش مثل باباييه ، ولي به اعتراف مامان خيليهاش مثل باباس. آره خواب خواب خواب . خواب خيلي برات مهمه . وقتي خواب به چشماي قشنگت بياد ديگه كاري به كسي نداري و خاطرخواهي تعط...
11 اسفند 1389

آلبومی از عکسای عزيز دلم محمدجان

اينم محمد عزيزم كه با روروكي كه باباش براش خريده حسابي كيف مي كنه امان از دست خاله فاطمه ببين گل پسر مارو چطور انگشت نشون كرده پازل عکس وبلاگت هم که تو بازار فراوون گیر میاد ايول خوب تو شش ماهگي واسه خودت اسم در كردي . بزرگ بشي چي ميشي مامان جون . ...
11 اسفند 1389

آخرهفته...

سلام شازده کوچولوی مامان دیروز بالاخره بعد از چند ماه پیاده رفتیم خونه ی اغاجون ...اخه فاصله ی خونه ی ما تا اغاجون اینا 7یا 8 دقیقه است اما از اون روزی که شما به دنیا اومدی همش با اژانس می رفتیم اون وقتا که تو شمم بودی همیشه به خودم میگفتم بالاخره میشه یه روزی تو بغلم باشی و دو تایی بریم خونه ی اغاجون... خیلی این پیاده روی بهم چسبید اخه تحقق یکی از ارزوهای من بود من میرفتم و تو در اغوشم بودی راستی دیشب خاله فاطمه واست سوپ درست کرد و تو اولین سوپ زندگیتو تجربه کردی... اولین قا شقو که خوردی میخواست حالت بهم بخوره اخه تا حالا هرچی خورده بودی شیرین بوده واین یکی طعمش متفاوت... تا ع...
8 اسفند 1389

اولین حضور بابایی...

  سلام بابايي مامان جون پيشنهاد داد منم تو نوشتن اين شاهنامه شريك باشم و از منظر خودم زندگي با تورو بازگو كنم منم گفتم چشم با خودم كفتم يه وقت كل بسر ما  از بابايي دلخور نشه اما از اينروزا كه 5 ماه و 21 روزته شروع كنم و بهت بگم بدوني بابايي هيچ ما رو تحويل نمي گ يري حسابي به مامان وابسته شدي . معلومه تازه داري زندگي توي اين دنيا رو احساس ميكني و مادر اولين كسي است كه اونو شناختي و به اون دل بستي البته مامان هم با همه صبوريش بعضي وقتا حوصلش سر ميره منو صدا ميزنه كه به فريادم برس كه ديگه کلافه شدم منم هي آغو پاغوت ميكنم فايده نداره ، بغلت ميكنم راه ميرم فايده نداره ، به هوا ...
4 اسفند 1389